دچار دو چیز شدهام که اولی سردرد است و دومی دلتنگی. برای خیلی چیزها دلم تنگ شده است. مثلن برای طبقه چهارم ساختمان ورزش مدرسه.
بهار بود. سال ۹۰ فکر میکنم. کوچک بودم و فضای مدرسه مرا به سمت رپ هل داده بود؛ عاشق بهرام بودم و هیچکس و قاف، از پیشرو خوشم نمیآمد و Eminem اسطورهام شده بود. بهار ۹۰، شب ساعت ۱ گفتند آلبوم جدید بهرام آمده. صبح که از جاوید پرسیدم، فهمیدم راست بود. آلبوم را دانلود کرده و ریخته بود روی MP3Player اش. آن موقع هنوز خیلیها با این چیزها آهنگ گوش میدادند و موبایل فقط برای زنگ زدن بود، موبایلها اکثرن دکمه داشت و هدفون بعضیها به بعضیهای دیگر نمیخورد.
دلم برای سونی اریکسون هم تنگ شده.
دستگاه کوچک و قدیمی و داغانش را گرفتم و کلاس نرفتم. پنهانی بردمش طبقه چهارم ساختمان کوچکی که طبقه دومش سالن ورزش بود و در سومی علی آقا مینشست. در طبقه چهارم قفل بود. همیشه قفل بود. من هم برای راهپلهاش رفته بودم. جایی بود که هیچکس، چه بچه و چه ناظم پایش را نمیگذاشت. همانجا روی پلکان سنگی و سرد نشستم و هدفونها را گذاشتم توی گوشم و چشمانم را بستم و انگار ناگهان پلکهای بستهام پردهی سفیدی شده باشد در یک تاریکخانه، نور آپارات کهنهای افتاد پشت چشمانم و من دیدم و شنیدم.
فردای من، خیلی وقته که گذشته ازش.
آب شد و ریخت روی گونههای من.
مثل دونههای برف.
جادو شده، سحر شده، نمیدانم، مسخ شده نشستم و گوش دادم. تمام آلبوم بهرام را بهار ۹۶ روی پلههای سرد همان ساختمان گوش دادم و بچهها زنگ تفریحشان خورد و آمدند پایین و برگشتند بالا و من هنوز مسحور بهرام بودم.
دلم برای جاوید تنگ شده. سال بعدش نشسته بودیم توی اتاق سمینار و با بلندگوهای کامپیوتری که بهمان داده بودند، با صدای بلند آهنگ تیکتاک گذاشته بودیم و تحلیل میکردیم. یادم نیست، شاید سانتیمانتال بود و شاید «طولانی» ساعی تازه منتشر شده بود. شب بود و سه چهار نفری بیشتر نمانده بودند مدرسه و هیچکدام هم معلم نبودند. من بودم، جاوید بود، سهیل و پارسا. پارسا جولانی را میگویم. همان که آن شب وسط شوخی سرش محکم کوبیده شد به زمین و چند ثانیه بیهوش شد و رنگ همهمان پرید و الآن دیگر هیچ خبری ازش ندارم، جز عکسهای پروفایلش که دوربین به دست و در سفر نشانش می دهد. تصور میکنم لابد عکاس شده و هیچهایک میکند، شاید هم خودش ماشین داشته باشد.
شاید هم عکسهایش گمراهم میکنند.
دلم برای آن پارسای دیگر هم تنگ شده. کاوکانی بود. رفت استرالیا و ریاضی محض خواند و قبل از این که برود، میشود گفت مدتی گرمابه و گلستان بودیم. توی حیاط اشارهای یا صحبتی با هم میکردیم و زنگ بعدش میدانستیم که نباید کلاس برویم. جایمان مشخص بود، کتابخانه، ته راهروی دوم، روی زمین. قرآن میآوردیم، نهجالبلاغه میآوردیم و او مسخره میکرد و من پرشور دفاع میکردم و میخندیدیم. چقدر میخندیدیم. دوبار رفتم خانهشان. یادم هست از کودکی تا به حال خانهی هیچ دوستی نرفتم. بجز دبستان که بهترین دوستم خانهشان توی کوچهمان بود و زیاد به خانه هم میرفتیم. راهنمایی و بعد هم دبیرستان، هیچوقت خانهی دوستهایم نرفتم. البته یک بار رفتم؛ با چند نفر دیگر خانهی یکی از دوستانم رفتیم برای تولدش. دیشب خواب یکیشان را دیدم. فهمیدم که چقدر دلم برای هیچکدامشان تنگ نشده.
هنوز خانهی پارسا را یادم هست. خیابان نفت، میرداماد. قبل از اینکه خانهی پارسا بروم، فقط چند بار دیگر آنجا رفته بودم. با دختری که اسمش غزل بود و منشش باران. همیشهی خدا سر تا پا آبی میپوشید و لاک آبی میزد و سه چهار باری بعد از امتحانهایمان مترو میرداماد قرار گذاشتیم و تمام خیابانهای فرعی و کوچههای تنگ و باریک را با هم راه رفتیم و حرف زدیم. بچهتر از آن بودیم که به فکر کافه رفتن باشیم. هر مسیر جدیدی را امتحان میکردیم و راه میرفتیم و بعضی مسیرهارا شاید ده بار میرفتیم و بارمیگشتیم و غزل باران بود. صدایش میکردم Mi bella goccia. معنیاش را نمیدانست. شاید هم میدانست و چیزی نمیگفت. یکبار گوشیاش را ازش گرفتم و نوشتم: 45683968. نمیخواستم حرفی بزنم. فقط کاری کردم که خودم را خالی کرده باشم. گوشی را که دادم بهش، چند ثانیه نگاه کرد و بعد شروع کرد دکمه زدن. فهمیدم که فهمیده. نخواستم بداند. گوشی را از دستش گرفتم و پاک کردم. غزل یک روز رفت و دیگر هیچ خبری ازش نشد. باران بند آمده بود.
چند سال بعد دوباره پیدایش کردم. توی مترو ناگهان کسی دستم را از پشت کشید و برگشتم و دیدم و گفتم: مرا تو بی سببی نیستی. به راستی صلت کدام قصیدهای تو ای غزل؟ ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب، از دریچهی تاریک؟ خندید و انگشتهایش را نشانم داد. تمام ناخنهایش را لاک زده بود، هرکدام را یک رنگ. گفتم جعبهی مداد رنگی کردهای خودت را. حرف زدیم. طوری که انگار هیچوقت بیخبر نرفته و بیخبر پیدایش نشده بود. تا آخرین لحظهای که دو بچه مدرسهای میتوانستند دیر به خانه بروند صحبت کردیم و بعد رفتیم. وقتی میخواست برود صدایش کردم. غزل، نروی که بروی ها. باشد؟ مدادرنگیهایش را در هوا تکان داد و خندید و گفت باشد بهبود. هرچه میخواست صدایم میکرد. آن لحظه خواسته بود بگوید بهبود. به همان شیرینی که آمده بود، مثل نرمترین باران بهار، به همان نرمی پا کشید و رفت.
از آن روز پنجسالی میشود که ندیدمش.
دلم برای واتساپ تنگ شده. برای صفحهی سبز بانمکش و آدمهایش و شببیداریهای تا صبح و خوابیدن، بعد از سلام به آفتاب. برای روزی که از دانشگاه تا خانه را پیاده رفتم و از میان ناکجاآبادهایی که هنوز نمیشناسم گذشتم و چهار ساعت تمام طول کشید و چهار ساعت تمام تلفن دستم بود و حرف میزدم. به خانه که رسیدم رگ پشت پاهایم داشت میترکید و دستم آنقدر گوشی را کنار صورت نگه داشته بود از کار افتاده بود بدنم از خستگی فریاد میزد و آنقدر خوشحال بودم که خوابم نمیبرد. چند ساعت به آن صدا و حرفها فکر کردم و بعد خوابیدم.
دلم برای افسانهها تنگ شده. برای دوستانش، برای ایفای نقشش. هردو هنوز هستند. اما ایفای نقشش را نمیخواهم و دوستانش، هرچند که هرکدام بینظیر و خوب، دیگر آن دوستان قدیمی نیستند. دلم برای بچه بودن تنگ شده. هنوز هم آیدا را مثل مادر دوست دارم اما دلم تنگ شده که مثل یک بچهی واقعی توی یاهو از سر و کولش بالا بروم و ادایش را در بیاورم و خودم را برایش لوس کنم و او هم هیچوقت خسته نشود و هربار مرا از کولش بلند کند و بگذارد روی زمین و به کارش برسد. یا سعی کنم پشت سر محمد راه بروم و تقلید حرف زدن پرصلابتش را بکنم. دلم برای درد دل کردن تنگ شده. گاهی احساس میکنم توی یاهو بیشتر میشد دیگران را دوست داشت. یاهو شفافتر بود، بیشتر میشد به آدمها نزدیک شد و باهاشان صحبت کرد.
دلم برای درددلهای شبانه و نیمهشبانه با کیمیا تنگ شده. برای دیدن آن روی صاف و صادق نیما. برای شعرهای امیرحسین و فونت قرمز و سیاه مهدخت. برای شادمان اینطرف و آنطرف دویدنهای منا توی ایفا، برای هیچ بودن و به چشم نیامدن توی میتینگها و فقط گوش دادن به انبوه اطلاعات و دانشی که دیگران داشتند و بیشمار ارجاعهایی که به کتابهایی که نخوانده بودم و نشنیده بودم میدادند و من بهت زده فقط نگاه میکردم و هر حرفشان را میبلعیدم.
دلم تنگ شده برای دوست داشتن تمام کسانی که دیگر دلم برایشان تنگ نمیشود. دلم تنگ شده برای افطاریهای مدرسه، که سالهاست هیچکدامشان را نمیروم تا چشمم به همکلاسیها و معلمها نیفتد. کاش میشد روزی که هیچکس نبود مدرسه رفت. کاش میشد تمام این جاهای خالی را یک دل سیر نگاه کرد. جای خالی درخت کج و افتادهی حیاط مدرسه را، جای خالی پارساها، جای خالی تمام آهنگهایی که با جاوید گوش کردیم و الآن حتا نمیدانم ایران است یا نه. جای خالی تمام معلمها و بچههایی که میآمدند و میرفتند و ناظمهایی که بدوبیراه میگفتند و بچههایی که میخندیدند و کتک میخوردند و سر کلاس میرفتند، و جای خالی گودی دیوار راهروی کتابخانه را که جای همیشگیمان بود. کاش میشد با دست یک جای خالی کوچک و عینکی و ادبی کشید و به دیگران نشانش داد و گفت این جای نیمای بهرامی است، و بعد جای خالی کوچک دیگری کشید، اینبار نرم و آبی، و گفت اینجا که میبینی سالهاست که باران نیامده.
درباره این سایت