زندگی یعنی مفید بودن. برای خودت. برای بقیه. یه بلیت بختآزماییه تا بتونی یه لحظه رنگ آسمون رو ببینی. فقط یه بار ممکنه برندهی این بختآزمایی بشی. یه بار فقط بهت میدن این فرصت رو. که اونقدر بالا بری تا بتونی چشم تو چشم ماه نگاهش کنی. هرچی مفیدتر باشی بالاتر میری. مفید برای خودت. برای بقیه. هرچی بیشتر دوستت داشته باشن یعنی آدم مفیدتری هستی.
چقدر قشنگه محبوب بودن. معروف بودن نه، قدرت داشتن یا مشهور بودن هم نه. محبوب بودن. خیلی قشنگه. وقتی دوستت دارن، حس میکنی اون چیزی هستی که باید باشی. که راه رو درست رفتی انگار. کج نبوده قدمهات.
یکی دیگه از چیزای قشنگ قلم دست گرفتنه. چقدر دوست داشتنیه این طرح و نقش آبی که جون میگیره رو کاغذ بیعمق و بیمعنی. که حرفای دل میشه. که دل سبک میشه به یمن بودش.
کاش کم نیاریم تو جوشیدن. کاش خاموش نشیم. ترس داره این شعلهی سوسوزنِ جوونی. عمری که تند داره میره، مسیری که پرشیبه و بازه و هی نگاه میندازی به پشت سر و میگی: ببین، ببین هیچی نیست اون عقب. چیکار کردی پس؟ کجا رفته جای بیست سال قدمهات رو زمین بکر خدا؟ بگذریم. فکرش رو نکن. الان میخوای چیکار کنی؟ تا وقتی بار به برت هست؟ بعد که خم بشه تنت و صاف بشه مسیر و بمیره شیب جاده، دیگه از پریدن خبری نیست ها. الان که پرشیبه زمین، الان که پر فراز و نشیبه منظره، رفتی قلهها رو بالا؟
ترس ندارم از پیری. ترسم از کودکیه که به باد رفت. ترسم از نوجوونیه که معصوم بود و تلخ به بادش دادن. میترسم از پر شال جوونی، که نرم نرم داره ساز دل سپردن به باد بهار رو میزنه.
کجایی تو؟
درباره این سایت