رگ خواب، در دو سطح روایت میشود. روایت اول همان چیزی است که بر پردهی سینما میبینیم، داستان مینا، زنی بیکس (لیلا حاتمی) که بازیچهی هوسبازی کامران (کوروش تهامی) میشود. مینا عاشق میشود و این وابستگی، به همراه بیتوجهی و عشق دروغینی که مرد زمانی ابراز میکرد و دیگر نمیکند، او را به سقوط میکشاند. یک داستان کلاسیک از عشق و خیانت که مثلش را بارها و بارها دیدهایم و مخاطبی را که به این قصهی تکراری علاقه دارد، برای بار nام میکند.
اما اگر چشمهایمان را ببندیم و یک لایه از روی فیلم و داستانش کنار بزنیم، دیگر با یک داستان ترکی (هرچند خوشساخت) مواجه نیستیم. دیگر حتا با داستان مواجه نیستیم. چیزی که حمید نعمتآلله در رگ خواب روایت میکند، یک افسانه است. قصهای به قدمت تاریخ که مانند هر افسانهی دیگری که تا به حال روایت شده، بیزمان و مکان است. مانند افسانهی آفرینش، مانند افسانهی بهار و زمستان، یا افسانهی عشق و آزادی. ویژگی افسانه این است که بازیگران آن، شخصیت نیستند. تیپ هم نیستند. یک قالبند. یک قالب متحرک که نمایشنامهی آن افسانه را بازی کردهاند و هر کسی، در هر زمان و مکانی میتواند در آن قالب بنشیند و جهان را یک بار، از آن چشمها ببیند. وقتی از افسانهی بهار میگوییم، که دیو زمستانی دختر بهار را به اسارت برده و زمانی که قهرمان ازلی دختر را آزاد کند، بهار و طراوت باز به جهان برمیگردد، حواسمان هست که دختر بهار باید جهانی باشد. کسی نمیپرسد دختر بهار نامش چیست، از کجا آمده، کودکیاش را چطور گذرانده، چه شکلی دارد و چه دوست میدارد. میدانیم که زیباست و بهار است و همین کفایت میکند. قهرمان ازلی، جسور است و قدرتمند و باز همین کافی است. این، افسانه است. تا زمانی که انسان در جهان وجود داشته باشد، دخترانی که به نوعی اسارت دارند (به سنت، به خانواده، به فقر) میتوانند توسط پسری عاشق آزاد شوند و آنوقت دختر بهار میشود و پسر، قهرمان ازلی. این، بیزمانی و بیمکانی افسانه است.
رگ خواب یک افسانه است، و تمام ویژگیهای یک افسانه را میتوان در آن پیدا کرد. لیلا حاتمی دختری بی هیچ پشتوانه است که به قول خودش، در دنیا فقط سه نفر او را میشناسند. هیچ تعلقی به جامعهاش ندارد. خانهای ندارد، پس به شهر و مکانش هم بیتعلق است. شخصیتی ندارد و تنها علاقهاش در دیدن آگهی تورهای مسافرتی خلاصه میشود. ایتالیا، ژاپن، اسپانیا، یونان. مینا، جهانی است. او حتا به زمان خود هم تعلقی ندارد. بجز یک رخداد آب و هوایی حقیقی که آن هم کارکرد احساسی و نمادین در فیلم دارد، اشاره به روز و تاریخی نمیبینیم. کامران هم همینطور. او نیز هیچ گذشتهای ندارد، خانوادهای ندارد و اگر دارد، هیچ صحبتی دربارهی آن نمیشود، ناگهان از هیچ ظاهر میشود و بعد هم در هیچ ناپدید. هیچکدام اطلاعی از گذشتهی هم ندارند، چون گذشتهای وجود ندارد و همهچیز در یک بیزمانی و بیمکانی در حال رخ دادن است. هرطور زنجیر کردن مینا و کامران به جامعه یا شهر یا زمان، جادوی افسانگی را از رگ خواب میگیرد و نعمتالله این را خوب میداند.
رگ خواب افسانه است، افسانهی تمام دختران سادهای که فریب مردان هوسباز را میخورند و (شاید هم آگاهانه) عاشق میشوند، وابسته میشوند و انتهای این وابستگی یکطرفه نیز همیشه سقوط است. مردانی مانند کامران کسانی هستند که بلدند هر دختری را عاشق خود کنند، و نی مانند مینا کسانی هستند که سادهتر از آنند که معنای شک و فریب را بفهمند. عاشق میشوند چون عاشق شدن را دوست دارند. برای مردهایی مانند کامران، عشق و رابطه نیست که اهمیت دارد. رابطه برای آنها یک بازی قدرت است؛ خود را به چالش میکشند تا ببینند آیا توان به دست آوردن دل دختری را دارند یا نه. برای به دست آوردنش همهی توان خود را به کار میبرند و زمانی که دختر را عاشق خود کردند، بازی دیگر برای آنها تمام است. کامرانها به هدفشان رسیدهاند، در حالی که بازی برای میناها تازه در این لحظه است که شروع میشود. میناها برای ادامهی بازیای که کامرانها آن را تمام شده میدانند التماس میکنند، آنها وابستهی بازی میشوند، وابستهی عاشق بودن و معشوق بودن میشوند و با تمام دل و جان در میدانی حاضر میشوند که حریف دیگر اهمیتی به آن نمیدهد. و چون مینا همهچیز خود را برای بازی هزینه کرده، اگر بازی وجود نداشته باشد، انگار او دیگر وجود ندارد. با رفتن کامران، زیر پای او خالی میشود. جایی برای رفتن ندارد. دستگیرهای برای گرفتن ندارد. خودش به امید یک بازی ابدی تمام پلهای پشت سرش را خراب کرده و حالا که فهمیده هیچوقت بازیای وجود نداشته، چارهای جز سقوط ندارد. او سقوط میکند، تا انتها سقوط میکند. و زمانی که بالاخره تمام بودن بازی را باور میکند، میتواند روی پای خود بایستد و خود را از منجلابی که به آن افتاده بیرون بکشد.
و اینجا، مهمترین ویژگی (و در فیلم رگ خواب، تلخترین ویژگی) افسانه خودش را نشان میدهد. افسانه، یک ویژگی بسیار حیاتی دارد، و آن تکرار است. در افسانه، همهچیز در یک سیکل قرار دارد. بهار به زمستان میرسد و زمستان به بهار. تاریکی به روشنایی و روشنایی به تاریکی. حاصلخیزی به خشکسالی و خشکسالی به حاصلخیزی. قهرمان ازلی هزارانبار دختر بهار را آزاد میکند و سال بعد، دوباره دیو زمستانی او را به اسارت میگیرد. کوبندهترین و تلخترین لحظهی رگ خواب، پایانبندی بینظیر آن است، جایی که این سیکل ناگهان در صورت ما کوبیده میشود.
در اولین پلان فیلم، مینا از شوهرش جدا شده، خانه ندارد، کار ندارد، و بیکس و کار است. وارد یک بازی عشقی میشود و سرانجام، در آخرین پلان فیلم، او را میبینیم که از شوهرش جدا شده، خانه ندارد، کار ندارد، و بیکسوکار است. حتا بیکسوکار تر از قبل. و معنای این تلخترین زهر رگ خواب، یعنی پایانی در کار نیست. دوباره کامرانی خواهد آمد، دوباره مینا عاشق خواهد شد، دوباره کامران خواهد رفت و دوباره مینا سقوط خواهد کرد و سپس بالا خواهد آمد و دلش را با کامران دیگری قسمت خواهد کرد و هربار در این میان چیزی از دست خواهد داد. دل مینا هربار شکستهتر خواهد شد. هربار گذر از این سیکل او را شکستهتر و خردتر و بیکستر خواهد کرد. سادگی مینا در آن پلان و مونولوگ نهایی، که میگوید دیگر بیدار خواهد بود، دیگر چشمهایش را باز خواهد کرد و فریب نخواهد خورد، با انتخاب هوشمندانه شعر و موسیقی فوقالعاده به پوزخند گرفته میشود. رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن - ترک من خراب شبگرد مبتلا کن. در پسزمینهی شعر مولانا، صدای تلخ نعمتالله را میشنوید که میگوید رگ خواب مینا عشق است. او باز هم خواهد خوابید. باز هم چشمهایش را خواهد بست. باز هم بازیچهی کامران خواهد شد.
مینا، نام تمام دختران زجرکشیدهی سادهی عاشق عشق تاریخ است.
درباره این سایت