گان یکم
نزدیکان در جریانن. برای عزیزانی که اینجا رو میخونن و من رو به همین واسطه میشناسن مینویسم، که دارم برای ادامه تحصیل در خارج از کشور اقدام میکنم.
اما گان یکم اینه که، خیلی اوقات پیش میاد که آیندهم رو تصور میکنم. احتمال اینکه نتونم اپلای کنم و درسم رو هیچوقت ادامه ندم هست، کم هم نیست. اما گاهی آیندهم رو تصور میکنم پیش خودم؛ بهش فکر میکنم، و تصویرش اینه: تنهایی. شب. استودیو یا آزمایشگاه کوچک. تنهایی. کمی سرد. لپتاپ روی میز و احتمالا من پای میز نیستم. یه گوشه - لابد روی زمین - نشستم و گریه میکنم. اسپاتیفای لپتاپ برام تار پخش میکنه و من گریه میکنم. به یاد تمام شبهای عزیز تهران. به یاد تار گریه میکنم.
هربار، توی هر تصویری که از آیندهم به ذهنم میاد، تهش چنین چیزی رو میبینم.
گان دوم
دوست ندارم اینجا رو ادامه بدم.
متنفرم از اینکه اینجا رو ادامه ندم. اینجا قدیمیترین و عزیزترین مکانیه که من توی زندگیم داشتم. تنها مکانیه که بهش حس تعلق دارم. ولی میدونم که در حوصلهم نیست که بنویسم، میدونم که خونده نمیشه. میدونم که فراموشش میکنم. میدونم که فراموشم میکنید. دوست ندارم اینجا رو ادامه بدم. متنفرم از اینکه تنها یادگار زندگیم رو از دست بدم.
گان سوم
همین الان توی دفتر شرکت نشستم و داشتم به این فکر میکردم که اگه هیچ دانشگاهی قبولم نکنه، آیا حاضرم دیگه تحصیلم رو ادامه ندم و فقط بچسبم به کار؟ دیدم غیرممکنه برام. محتملترین چیزی که توی همین چند دقیقه به ذهنم رسید، اینه که اگه نتونم تحصیلم رو ادامه بدم بعید نیست نویسنده بشم. پولم رو در بیارم از یه کار پارهوقت و باقیش رو بذارم پای نویسندگی. قشنگه، نه؟
نه.
گان چهارم
هیچوقت توی زندگیم فرصت داشتن چیزی به نام دوست رو نداشتم. در معنای عمیق و کاملش. از دبستان اولم دوتا اسم علی دامغانی و شهرزاد یادم میاد. از دبستان دومم حمید عسگری، که توی یه کوچه بودیم و هرروز فوتبال بازی میکردیم. برعکس بازی هرروزمون تو کوچه، توی مدرسه زیاد با هم حرف نمیزدیم. وقتی رفتیم راهنمایی و مسیرمون جدا شد هم دیگه حرف نزدیم.
توی راهنمایی وارد گروه دوستیای شدم که تمام معلمام بهم میگفتن نشو. مشاورم، معلمم، خیلیها حتا سعی کردن من رو ازشون جدا کنن و من باز با اصرار خودم رو به اونا نزدیک میکردم. معلمام بهتر میفهمیدن. مشاورم بهتر میفهمید. پسرای خوبی بودن، اما اون وسط جای من نبود. البته این چیزیه که الان فکر میکنم. شاید اگه اونجا نمیبودم همهچیز خیلی بدتر از این میشد؛ الله اعلم. دبیرستان که رفتم دیگه باهاشون ارتباط نداشتم.
دبیرستان. همون سناریو. آدمای متفاوت. از تمام آدمایی که دوستشون داشتم و بهشون نزدیک بودم دور موندم و خودم رو به آدمایی نزدیک کردم که هیچ ربطی بهم نداشتن. جدا بودیم. بیربط. گوسفند سیاه. قطع ارتباطم به دانشگاه نکشید. چند هفته بعد از کنکور بود که ماجرا تموم شد.
دانشگاه چیزها رو عوض کرد. تاریخچه گفتن بیفایدهست؛ ماحصل هر اتفاقی که توی دانشگاه افتاد دوستیهایی بود که الان توی سال ششمشه. فرزاد، امیرحسین، امیرحسین، مجتبا. و لابد من. نمیدونم شما اینجا رو میخونید یا نه. بعید میدونم بخونید. شما جزو ارزشمندترین یادگاریهای زندگیم هستید. چیزهایی که برام موندن، مثل این وبلاگ. آدمایی که براشون کارهایی که حاضر نیستم رو انجام میدم، یعنی کوتاه اومدن، گذشت کردن از کاری که میدونم درسته. دفاع نکردن از حرفی که میدونم درسته. جملهی «بیخیال، رفاقتمون مهمتره» چیزی نیست که زیاد برای من معنی داشته باشه. پیش شما، داره. خدا حفظتون کنه برای آدم ضعیفی که من هستم.
پینوشت) منا و مهدخت و محمدِ جان. فرشته و سمانه. صحبتتون جداست. میدونید که.
گان پنجم
من همیشه از فامیلهام دور بودم. معنای خانواده برام از مادر و پدرم فراتر نمیره. ارتباطمون به دیدارهای سالی یه بار خلاصه میشه. دلچسب نیست، اما احساس میکنم اگه به هر دلیلی پدر و مادرم قصد سفر نکنن منم هیچوقت با فامیلهام ارتباط برقرار نکنم. تموم بشه. مثل خیلی از روابطم که با تغییر کانتکست زندگیم تموم شدن. آدمایی مثل من، همیشه یه سوال بزرگ توی ذهنشون میمونه؛ که داشتن خانوادهی بزرگتر چه حسی داره؟ داشتن خواهر، داشتن برادر چه حسی داره؟ سوالیه که هیچوقت جوابش روشن نمیشه و همین حسرتش رو بیشتر میکنه.
تو رو که میبینم، نزدیکترین احساسی که فکر میکنم میتونم به برادر داشته باشم رو بهت دارم. میشناسمت، درکت میکنم، اخلاقت رو میفهمم. توی این مدت با هیچکس اندازه تو نخندیدم، با هیچکس اندازهی تو حرف نزدم، با هیچکس اندازهی تو م نکردم. از هیچکس اندازهی تو اخلاق یاد نگرفتم. پایبند بودن به یه چیزی - هرچیزی - رو یاد گرفتم. بیقدرومقدار و برام عزیزه وقتایی که از دست هم ناراحت میشیم، چون ناراحتیمون از هم سی ثانیهست. و مرد، تردیدی ندارم که تو مفیدترین چیزی هستی که من توی دوره دانشگاهم به دست آوردم؛ که گور پدر هر مدال و رتبه و مسابقهای. گور پدرش وقتی که توی سال آخر ایراناپن گند زدیم و من با حال جنگزدهها داشتم تو سالن راه میرفتم، اومدی گفتی «بهداد ولش کن، بیخیال. من گه خوردم، ببخشید.» نفهمیدم چی رو باید ببخشم و چه کار اشتباهی کردی و قضیه چه ربطی به تو داشت، اما این جملهت یادم موند. یادم موند اگه دوستم ناراحت بود، حتا از دست ترافیک، حتا از خانوادهش، حتا از مدیرش تو شرکت، اگه میدونم کمکش میکنه برم بهش بگم بیخیال، من گه خوردم. یادم موند که آدمایی مثل تو دارن دنیا رو حفظ میکنن.
میخواستم اینا رو برات قبل رفتنم بنویسم، چون اگه رفتنی بشم احتمالن به تولد سال بعدت نمیرسم. اما زندگی کوتاه است، مگه نه آقای ایزدجو؟
امروز شاید بیشتر از هر روز دیگهای توی زندگیم با خودم خلوت کردم.
بذارید تعریف کنم.
صبح پاشدم، یه خرده وقت تلف کردم و گیج و منگ خواب ساعت نه و نیم از خونه زدم بیرون. ده کلاس داشتم؛ مشخص بود که نمیرسم. مشخص بود چون داشتم وقت تلف میکردم که کافهی نزدیک خونه باز بشه.
رفتم توی کافه، به عنوان دومین مشتریش نشستم و املت بیکن سفارش دادم به قهوهی ترک. یه پسری زودتر از من اومده بود و ته سالن نشسته بود. چند دقیقه بعد صبحونهی انگلیسی و چای اومد براش. املت من یکم بعدتر اومد.
سر صبر و حوصله نشستم صبحونه خوردم و بعد پیاده راه افتادم سمت هفتتیر که تاکسی بگیرم و برم دانشگاه. خیلی وقتا تا خود هفتتیر هم تاکسی میگیرم، ولی حال پیاده رفتن داشتم. سر راه از یه خیابون فرعی رفتم که سیگار بگیرم. یه نخ سیگار کشیدم و توی میدون سوار تاکسی شدم و خوابم برد.
با دوتا تاکسی رسیدم دانشگاه. ساعت یازده و نیم بود، ولی گفتم بذار یه سر به کلاس بزنم. در کلاس رو باز کردم؛ استاد نشسته بود روی صندلیش و لیست رو گذاشته بود روی میز و گفت: «کیآ»
یه کیایی که لابد یه گوشهای نشسته بود گفت حاضر. رفتم نشستم رو نزدیکترین صندلی خالی. استاد خوند: «»
گفتم حاضر. بچهها خندیدن. من و استادم همینطور. خندید و حضورم رو زد. چند تا اسم دیگه هم خوند و گفت خسته نباشید.
معارفهی کانون ادبی بود. رفتم نشستم تو دفتر کانون، تا ۱۲ که معارفه شروع بشه.
معارفه برگزار شد، چندتایی بچهی ترم پایین اومده بودن و خوشحال و شاد هم رفتن. یه داستان کوتاهم از سلینجر خوندیم و دربارهش حرف زدیم؛ اون داستانش که دربارهی یه پسر توی جنگ فرانسهست. فکر کنم اسمشم همینه. پسری در جنگ فرانسه. منم بعدش رفتم. یک و نیم کلاس داشتم.
رفتم کلاس، استاد گفت به به، آقای . دو هفتهی گذشته نبودی.
گفتم آره استاد، ایمیل دادم بهتون. حالا چیکار کنم؟
گفت هیچی. مهم نیست. بشین.
یکی دو ساعتی مشغول سیم کردن و LED بستن و جریان گرفتن بودم و بعد کلاس تموم شد.
آدم معمولن کلاساش تموم میشه، میره خونه یا به هر کار دیگهای که داره میرسه. منم مثل همین آدمای معمولم. فقط امروز استثنا بود. باور کنید.
سه و نیم کلاسم تموم شد، تا چهار شروع کردم دور دانشکده راه رفتن. چندین بار رفتم تا بوفه و برگشتم. اونقدر بیهدف راه رفتم که دیدم کسایی که هستن دارن بدجور نگاهم میکنن. تصمیم گرفتم برم پایین. دوتا در رفتم پایینتر و جایی برای نشستن پیدا نکردم، نشستم لب جو. پاهام رو انداختم توش و نشستم لب جو. یکم که نشستم، پاشدم رفتم. چهار و ربع، اینطورا بود. از دانشگاه رفتم بیرون، یه سیگار دیگه گرفتم، نشستم لب یه دیوار کوتاه سنگی و کشیدم و بعد دوباره پریدم پایین و پاشنهی پام از درد تیر کشید و همونجور دردناک رفتم تا پارک بالای دانشکده. یه مدت نشستم اونجا. یه ربع به پنج که شد، از در بالای دانشگاه دوباره اومدم تو و تا دانشکده اومدم پایین. رفتم یه دور دانشکده رو گشتم، بعد دوباره برگشتم بوفه، نشستم کنج یکی از سکوها، کلاه سوشرتم رو کشیدم روی سرم و سرم رو تکیه دادم به کنج و چشمام رو بستم.
چشمام رو که باز کردم هوا تاریکتر شده بود. ساعت یه ربع به شش بود. راه افتادم که برم. پیاده تا پایین دانشگاه رفتم و از در پایین رفتم بیرون. یه آقایی ایستاده بود، میگفت تجریش یه نفر. نگاهش کردم. گفت تجریش یه نفر؟ نگاهش کردم. گفت تجریش؟ سر ت دادم.
پیاده راه افتادم سمت تجریش. راه پیادهی دانشگاه تا تجریش از کنار پالادیوم میگذره. رفتم طبقهی پایینش و یه سیبزمینی گرفتم. وسطای خوردن بودم که دیدم بازی پرسپولیس و السد شروع شده و تلویزیونهای پالادیوم هم دارن نشونش میدن. سینی رو برداشتم، جام رو عوض کردم که بهتر ببینم. تمام سعیم رو کردم که خوردن چهار تا دونه سیبزمینی رو به اندازهی نیمهی اول بازی کش بدم. هرچند، زیادم نگاه نمیکردم. اونقدر نگاه نمیکردم که حتا گل پرسپولیس رو ندیدم. نمیدونم به کجا نگاه میکردم؛ به جای مشخصی نگاه نمیکردم. به بقیهی میزا، به صندلی خالی جلوم، به سیبزمینی چیلی با پنیر، به پلهبرقی، به فروشندهها که بین سرویس دادن و تماشای بازی گیج بودن، به مردمی که بین سفارش دادن و تماشای بازی گیج بودن.
نیمهی اول که تموم شد، اومدم بیرون. چند تا دستمال اضافه گرفتم و زدم بیرون؛ فکر کنم نگفتم، ولی حسابی سرما خوردهم. از در پالادیوم که اومدم بیرون یه آقایی ایستاده بود، میگفت تجریش یه نفر. نگاهش کردم. گفت تجریش یه نفر؟ نگاهش کردم. گفت تجریش؟ سر ت دادم. رفت.
پیاده رفتم باقی مسیر رو تا ولیعصر و بعدم تجریش و بعد از اون میدون قدس و مترو.
نه، نه. قبلش، یکم مونده به مترو، پای یه ساندویچفروشی (خانلری، معروفه) ایستادم. تلویزیون داشت و نیمهی دوم بازی شروع شده بود. همونجا کنار خیابون موندم و تا دقیقهی هفتاد بازی رو سرپا دیدم و بعد رفتم.
چند قدم جلوتر، یه پردهفروشی که شایدم پردهفروشی نبود، ولی این چیزیه که توذهنم مونده، تلویزیون داشت. تا دقیقهی هشتاد رو هم سرپا جلوی اون دیدم و بعد رسیدم به مترو. اینبار دیگه جدن رسیدم.
سوار مترو شدم. تو ایستگاه شریعتی فهمیدم که بازی تموم شده و پرسپولیس صعود کرده و به ایستگاه میرداماد که رسیدم، به سرم زد یه تیکه از کتابی که امروز توی جلسه خونده بودم رو توی کانال کانون پست بذارم. تایپ کردن متن کتاب با یه دست روی گوشی توی مترو کار سختیه، به خصوص اگه ازون آدمایی باشید که از خوندن توی مترو حالشون بد میشه.
ایستگاه هفتتیر که پیاده شدم، هنوز چند خط از پست مونده بود. نشستم روی صندلیهای ایستگاه و باقیش رو تایپ کردم و فرستادم. از ایستگاه اومدم بیرون و راه افتادم سمت خونه. نمیدونم چند بار این مسیر رو پیاده رفتم؛ واقعن شمارش از دستم خارج شده. ولی این تکرارش به طور عجیبی برام در عین حال کسالتبار و آسودهکنندهست. چند صد متر که رفتم، دیدم یکی بعد از من توی کانال پست گذاشته. گوشی رو گذاشتم توی جیبم و تا خونه پیاده رفتم. تقریبن نه و ربع بود که رسیدم خونه. سیبزمینی ته دلم رو گرفته بود؛ کم شام خوردم و اومدم توی اتاقم و یه نیم ساعت بعد، شروع کردم به نوشتن. الان تقریبن نیم ساعته که دارم مینویسم و بالاخره تونستم شما رو از حدود ۱۸ ساعت پیش با دور تند به لحظهی الآنم برسونم.
اما تمام این حرفا رو چرا نوشتم؟ دوتا دلیل داشت. یکی این که برام روز متفاوتی بود و دوست دارم در آینده بتونم این روز رو با همین جزئیاتی که نوشتم به خاطر بیارم. هرچند که احتمالن یادم میره چنین پستی وجود داشته و شاید چندین سال بعد، خیلی اتفاقی بهش برخورد کنم و بخونمش.
دوم، تمام این حرفا رو نوشتم که بگم وقتی توی کافه صبحونه میخوردم، وقتی تا هفتتیر پیاده رفتم و سیگار کشیدم، وقتی توی اتاق کانون منتظر نشسته بودم تا ۱۲ بشه، از سه و نیم که کلاسم تموم شد تا ساعت یه ربع به شش که از دانشگاه زدم بیرون، مدتی که پیاده رفتم تا پالادیوم، تمام یک ساعت خردهای که توی پالادیوم نشسته بودم و سیبزمینی میخوردم، کل مسیری که تا تجریش پیاده رفتم، مدتی که توی مترو بودم و پست نمینوشتم، و زمانی که از هفتتیر تا خونه رو پیاده میرفتم و بالاخره این آخر، این نیمساعتی که بین اومدن توی اتاق و شروع کردن به نوشتن وجود داشت، توی تمام این مدت داشتم به چی فکر میکردم؛ چهکار میکردم.
به هیچچیز؛ هیچکار. درست، هیچکار. اینه که نگرانم میکنه.
گفتی اونقدر این آهنگ خوبه که آدم دلش میخواد باهاش بنویسه. آره، اونقدر خوبه که آدم دلش میخواد باهاش بنویسه. دارم باهاش مینویسم.
یه آهنگ بهم داد که الآن دارم باهاش مینویسم. اسمش غریبترینه انگار. در سرم، مسگران راستهی حاج عبدالعزیز. شاید اگه این اسم لاکردار اینقدر غریب نبود، این دست لعنت شدهی خشکیدهم دوباره به نوشتن نمیافتاد. ولی چند دقیقهی پیش برای بار دهم و دوازدهم شنیدمش و به خودم گفتم به خدا، به خدا توی سرم انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز.
باورت نمیشه چقدر توی سرم انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز.
یه مدتیه نمینویسم، که یادم رفته چطور باید نوشت. اونقدر گوش نکرده بودم به این صداهای توی سرم که انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز، که یادم رفته چقدر گریهها که نکردم این چند مدت. چقدر گریه بدهکارم به خاک.
شاید یه سال، شاید دو سال، شایدم بیشتره که زود نخوابیدم. چون نمیتونستم زود خوابیدن رو. یه سال، شاید دو سال، شایدم بیشتره که اونقدر بیدار میمونم، خیلی وقتها به بیکاری و خیره موندن به دسکتاپ خالی، که خسته بشم. اونقدر خسته بشم که تا سرم رو گذاشتم روی بالش، بلافاصله خوابم ببره. این مناسک مسخره هرشبم رو تا دو و سه و چهار کش میده و طولانی میکنه، اما راهی ندارم. اگه وقتی که توی تختم دراز میکشم و خودم رو مچاله میکنم توی دیوار و توی دل میشمرم یک
توی دل میشمرم دو
توی دل بشمرم سه و خوابم نبره، دیگه تا صبح خوابم نمیبره. از فکر. از فکر خوابم نمیبره. شمایی که هرازگاه به این برهوت سر میزنین، شاید شما تنها کسایی باشین که بتونین این رو بدونین. اما اعتراف میکنم که چند ساله دارم از فکر کردن فرار میکنم. اونقدر خودم رو خسته میکنم که افکارم پا نگیرن. صبح و ظهر و شب با کار، نیمهشب با مطالعه و گفتگو و موسیقی و اگه هیچ کاری نباشه، بازی میکنم. اونقدر بازی میکنم که از خستگی به حالت تهوع بیفتم. بعد در لپتاپ رو میبندم و سعی میکنم با کمترین حرکت خودم رو بندازم توی تختم. سعی میکنم فاصلهی بین میز و تختم رو هرچه سریعتر برم که این چند قدم سرپا، حالت تهوعم رو به نتیجه نرسونه. خودم رو ول میکنم توی تختم و گاهی وقت میکنم یه چیزی بکشم روی خودم گاهی هم نه؛ میخوابم.
صبح که بیدار بشی، کار هست. آدمای زیادی هستن که باهات کار دارن، آدمای زیادی هستن که کارشون داری. صبح پروژه وجود داره، دانشگاه هست، درآمد و قیمت دلار و اندیشهی نزدیک آیندهی کاری و اندیشهی دور آیندهی علمی و هزار تا درد دیگه به جای تهوع خواب بلدن افکار رو خفه کنن. اما آخرین چراغ خونه که خاموش میشه، پروژهها و دانشگاهها انگار به همون سرعت که سرخی رشتهی لامپ توی چشمم خاموش میشه، از بین میرن و لکهی نورشون هم بیشتر از نیم دقیقه نمیمونه. بعد دوباره منم و فکرهای سرد فی.
خدا نکنه که اینجور بشه. اما بعضی شبها، شاید سالی یه بار یا دو بار، انگار تن میدم به فکر. اونموقعست که به خودم میام و میبینم ساعتهاست توی تختم نشستم و دارم با خودم حرف میزنم؛ با تو حرف میزنم، وقتی میای، بهت میگم آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان. چقدر بیامانه گریهها این وقتا. چقدر بیانصافن پردههای اشک که نمیذارن یه دم ببینم. همینجور با خودم حرف میزنم، انگار که آره، توی سرم مسگران راستهی حاج عبدالعزیز. تا این که میبینم اسم کتابهای کتابخونهم رو میتونم بخونم و میفهمم صبح شده. اون موقع خوابم میبره. مث کسی که ده نفر زیر مشت و لگد گرفتنش خوابم میبره.
دلم تنگ شده برای بدون فکر خوابیدن. دلم تنگ شده برای این که سرم رو بذارم روی بالش و به سقف سیاه خیره بشم و به فکر یه صندلی اضافه که پای میز کامپیوتر، زیر کولر روشن، توی خونهی خالیه نباشم. سخت نفس کشیدنم برام عادت شده، تهوع ناشی از کمخوابی تقریبن همیشگی همینطور. اما دوست دارم عادت نکنم؛ میفهمی چی میگم؟ دوست دارم نیازی به این عادت نباشه. حسرت دارم. کاش حسرت نداشته باشی. توی سرم مسگران راستهی حاج عبدالعزیز. بهت میگه: فکر کنم زیادی هیجانزده شدی و من تا صبح به جوابش فکر میکنم. اونقدر بهش فکر میکنم که خورشید بیاد و یادم بندازه که میشه به چه چیزهایی فکر نکرد. کاش خورشید بدونه چقدر مدیون این اومدنم؛ چون هر شبی که نمیخوابم، هر شبش اونقدر دلم میگیره که تصمیم میگیرم بزنم زیر همه چیز و پاشم برم و بهش بگم و هنوز چیزی نگفته همهجا رو آب برداره و بهش بگم آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان. میبینی؟ بعد عین کسی که زیر مشت و لگد ده نفر بوده، نفسم آروم میشه و خوابم میبره.
گفتی اونقدر خوبه که میشه باهاش نوشت، اونقدر خوبه که آدم دوست نداره تموم بشه. راست میگی. بس که توی سرم انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز.
دچار دو چیز شدهام که اولی سردرد است و دومی دلتنگی. برای خیلی چیزها دلم تنگ شده است. مثلن برای طبقه چهارم ساختمان ورزش مدرسه.
بهار بود. سال ۹۰ فکر میکنم. کوچک بودم و فضای مدرسه مرا به سمت رپ هل داده بود؛ عاشق بهرام بودم و هیچکس و قاف، از پیشرو خوشم نمیآمد و Eminem اسطورهام شده بود. بهار ۹۰، شب ساعت ۱ گفتند آلبوم جدید بهرام آمده. صبح که از جاوید پرسیدم، فهمیدم راست بود. آلبوم را دانلود کرده و ریخته بود روی MP3Player اش. آن موقع هنوز خیلیها با این چیزها آهنگ گوش میدادند و موبایل فقط برای زنگ زدن بود، موبایلها اکثرن دکمه داشت و هدفون بعضیها به بعضیهای دیگر نمیخورد.
دلم برای سونی اریکسون هم تنگ شده.
دستگاه کوچک و قدیمی و داغانش را گرفتم و کلاس نرفتم. پنهانی بردمش طبقه چهارم ساختمان کوچکی که طبقه دومش سالن ورزش بود و در سومی علی آقا مینشست. در طبقه چهارم قفل بود. همیشه قفل بود. من هم برای راهپلهاش رفته بودم. جایی بود که هیچکس، چه بچه و چه ناظم پایش را نمیگذاشت. همانجا روی پلکان سنگی و سرد نشستم و هدفونها را گذاشتم توی گوشم و چشمانم را بستم و انگار ناگهان پلکهای بستهام پردهی سفیدی شده باشد در یک تاریکخانه، نور آپارات کهنهای افتاد پشت چشمانم و من دیدم و شنیدم.
فردای من، خیلی وقته که گذشته ازش.
آب شد و ریخت روی گونههای من.
مثل دونههای برف.
جادو شده، سحر شده، نمیدانم، مسخ شده نشستم و گوش دادم. تمام آلبوم بهرام را بهار ۹۶ روی پلههای سرد همان ساختمان گوش دادم و بچهها زنگ تفریحشان خورد و آمدند پایین و برگشتند بالا و من هنوز مسحور بهرام بودم.
دلم برای جاوید تنگ شده. سال بعدش نشسته بودیم توی اتاق سمینار و با بلندگوهای کامپیوتری که بهمان داده بودند، با صدای بلند آهنگ تیکتاک گذاشته بودیم و تحلیل میکردیم. یادم نیست، شاید سانتیمانتال بود و شاید «طولانی» ساعی تازه منتشر شده بود. شب بود و سه چهار نفری بیشتر نمانده بودند مدرسه و هیچکدام هم معلم نبودند. من بودم، جاوید بود، سهیل و پارسا. پارسا جولانی را میگویم. همان که آن شب وسط شوخی سرش محکم کوبیده شد به زمین و چند ثانیه بیهوش شد و رنگ همهمان پرید و الآن دیگر هیچ خبری ازش ندارم، جز عکسهای پروفایلش که دوربین به دست و در سفر نشانش می دهد. تصور میکنم لابد عکاس شده و هیچهایک میکند، شاید هم خودش ماشین داشته باشد.
شاید هم عکسهایش گمراهم میکنند.
دلم برای آن پارسای دیگر هم تنگ شده. کاوکانی بود. رفت استرالیا و ریاضی محض خواند و قبل از این که برود، میشود گفت مدتی گرمابه و گلستان بودیم. توی حیاط اشارهای یا صحبتی با هم میکردیم و زنگ بعدش میدانستیم که نباید کلاس برویم. جایمان مشخص بود، کتابخانه، ته راهروی دوم، روی زمین. قرآن میآوردیم، نهجالبلاغه میآوردیم و او مسخره میکرد و من پرشور دفاع میکردم و میخندیدیم. چقدر میخندیدیم. دوبار رفتم خانهشان. یادم هست از کودکی تا به حال خانهی هیچ دوستی نرفتم. بجز دبستان که بهترین دوستم خانهشان توی کوچهمان بود و زیاد به خانه هم میرفتیم. راهنمایی و بعد هم دبیرستان، هیچوقت خانهی دوستهایم نرفتم. البته یک بار رفتم؛ با چند نفر دیگر خانهی یکی از دوستانم رفتیم برای تولدش. دیشب خواب یکیشان را دیدم. فهمیدم که چقدر دلم برای هیچکدامشان تنگ نشده.
هنوز خانهی پارسا را یادم هست. خیابان نفت، میرداماد. قبل از اینکه خانهی پارسا بروم، فقط چند بار دیگر آنجا رفته بودم. با دختری که اسمش غزل بود و منشش باران. همیشهی خدا سر تا پا آبی میپوشید و لاک آبی میزد و سه چهار باری بعد از امتحانهایمان مترو میرداماد قرار گذاشتیم و تمام خیابانهای فرعی و کوچههای تنگ و باریک را با هم راه رفتیم و حرف زدیم. بچهتر از آن بودیم که به فکر کافه رفتن باشیم. هر مسیر جدیدی را امتحان میکردیم و راه میرفتیم و بعضی مسیرهارا شاید ده بار میرفتیم و بارمیگشتیم و غزل باران بود. صدایش میکردم Mi bella goccia. معنیاش را نمیدانست. شاید هم میدانست و چیزی نمیگفت. یکبار گوشیاش را ازش گرفتم و نوشتم: 45683968. نمیخواستم حرفی بزنم. فقط کاری کردم که خودم را خالی کرده باشم. گوشی را که دادم بهش، چند ثانیه نگاه کرد و بعد شروع کرد دکمه زدن. فهمیدم که فهمیده. نخواستم بداند. گوشی را از دستش گرفتم و پاک کردم. غزل یک روز رفت و دیگر هیچ خبری ازش نشد. باران بند آمده بود.
چند سال بعد دوباره پیدایش کردم. توی مترو ناگهان کسی دستم را از پشت کشید و برگشتم و دیدم و گفتم: مرا تو بی سببی نیستی. به راستی صلت کدام قصیدهای تو ای غزل؟ ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب، از دریچهی تاریک؟ خندید و انگشتهایش را نشانم داد. تمام ناخنهایش را لاک زده بود، هرکدام را یک رنگ. گفتم جعبهی مداد رنگی کردهای خودت را. حرف زدیم. طوری که انگار هیچوقت بیخبر نرفته و بیخبر پیدایش نشده بود. تا آخرین لحظهای که دو بچه مدرسهای میتوانستند دیر به خانه بروند صحبت کردیم و بعد رفتیم. وقتی میخواست برود صدایش کردم. غزل، نروی که بروی ها. باشد؟ مدادرنگیهایش را در هوا تکان داد و خندید و گفت باشد بهبود. هرچه میخواست صدایم میکرد. آن لحظه خواسته بود بگوید بهبود. به همان شیرینی که آمده بود، مثل نرمترین باران بهار، به همان نرمی پا کشید و رفت.
از آن روز پنجسالی میشود که ندیدمش.
دلم برای واتساپ تنگ شده. برای صفحهی سبز بانمکش و آدمهایش و شببیداریهای تا صبح و خوابیدن، بعد از سلام به آفتاب. برای روزی که از دانشگاه تا خانه را پیاده رفتم و از میان ناکجاآبادهایی که هنوز نمیشناسم گذشتم و چهار ساعت تمام طول کشید و چهار ساعت تمام تلفن دستم بود و حرف میزدم. به خانه که رسیدم رگ پشت پاهایم داشت میترکید و دستم آنقدر گوشی را کنار صورت نگه داشته بود از کار افتاده بود بدنم از خستگی فریاد میزد و آنقدر خوشحال بودم که خوابم نمیبرد. چند ساعت به آن صدا و حرفها فکر کردم و بعد خوابیدم.
دلم برای افسانهها تنگ شده. برای دوستانش، برای ایفای نقشش. هردو هنوز هستند. اما ایفای نقشش را نمیخواهم و دوستانش، هرچند که هرکدام بینظیر و خوب، دیگر آن دوستان قدیمی نیستند. دلم برای بچه بودن تنگ شده. هنوز هم آیدا را مثل مادر دوست دارم اما دلم تنگ شده که مثل یک بچهی واقعی توی یاهو از سر و کولش بالا بروم و ادایش را در بیاورم و خودم را برایش لوس کنم و او هم هیچوقت خسته نشود و هربار مرا از کولش بلند کند و بگذارد روی زمین و به کارش برسد. یا سعی کنم پشت سر محمد راه بروم و تقلید حرف زدن پرصلابتش را بکنم. دلم برای درد دل کردن تنگ شده. گاهی احساس میکنم توی یاهو بیشتر میشد دیگران را دوست داشت. یاهو شفافتر بود، بیشتر میشد به آدمها نزدیک شد و باهاشان صحبت کرد.
دلم برای درددلهای شبانه و نیمهشبانه با کیمیا تنگ شده. برای دیدن آن روی صاف و صادق نیما. برای شعرهای امیرحسین و فونت قرمز و سیاه مهدخت. برای شادمان اینطرف و آنطرف دویدنهای منا توی ایفا، برای هیچ بودن و به چشم نیامدن توی میتینگها و فقط گوش دادن به انبوه اطلاعات و دانشی که دیگران داشتند و بیشمار ارجاعهایی که به کتابهایی که نخوانده بودم و نشنیده بودم میدادند و من بهت زده فقط نگاه میکردم و هر حرفشان را میبلعیدم.
دلم تنگ شده برای دوست داشتن تمام کسانی که دیگر دلم برایشان تنگ نمیشود. دلم تنگ شده برای افطاریهای مدرسه، که سالهاست هیچکدامشان را نمیروم تا چشمم به همکلاسیها و معلمها نیفتد. کاش میشد روزی که هیچکس نبود مدرسه رفت. کاش میشد تمام این جاهای خالی را یک دل سیر نگاه کرد. جای خالی درخت کج و افتادهی حیاط مدرسه را، جای خالی پارساها، جای خالی تمام آهنگهایی که با جاوید گوش کردیم و الآن حتا نمیدانم ایران است یا نه. جای خالی تمام معلمها و بچههایی که میآمدند و میرفتند و ناظمهایی که بدوبیراه میگفتند و بچههایی که میخندیدند و کتک میخوردند و سر کلاس میرفتند، و جای خالی گودی دیوار راهروی کتابخانه را که جای همیشگیمان بود. کاش میشد با دست یک جای خالی کوچک و عینکی و ادبی کشید و به دیگران نشانش داد و گفت این جای نیمای بهرامی است، و بعد جای خالی کوچک دیگری کشید، اینبار نرم و آبی، و گفت اینجا که میبینی سالهاست که باران نیامده.
رگ خواب، در دو سطح روایت میشود. روایت اول همان چیزی است که بر پردهی سینما میبینیم، داستان مینا، زنی بیکس (لیلا حاتمی) که بازیچهی هوسبازی کامران (کوروش تهامی) میشود. مینا عاشق میشود و این وابستگی، به همراه بیتوجهی و عشق دروغینی که مرد زمانی ابراز میکرد و دیگر نمیکند، او را به سقوط میکشاند. یک داستان کلاسیک از عشق و خیانت که مثلش را بارها و بارها دیدهایم و مخاطبی را که به این قصهی تکراری علاقه دارد، برای بار nام میکند.
اما اگر چشمهایمان را ببندیم و یک لایه از روی فیلم و داستانش کنار بزنیم، دیگر با یک داستان ترکی (هرچند خوشساخت) مواجه نیستیم. دیگر حتا با داستان مواجه نیستیم. چیزی که حمید نعمتآلله در رگ خواب روایت میکند، یک افسانه است. قصهای به قدمت تاریخ که مانند هر افسانهی دیگری که تا به حال روایت شده، بیزمان و مکان است. مانند افسانهی آفرینش، مانند افسانهی بهار و زمستان، یا افسانهی عشق و آزادی. ویژگی افسانه این است که بازیگران آن، شخصیت نیستند. تیپ هم نیستند. یک قالبند. یک قالب متحرک که نمایشنامهی آن افسانه را بازی کردهاند و هر کسی، در هر زمان و مکانی میتواند در آن قالب بنشیند و جهان را یک بار، از آن چشمها ببیند. وقتی از افسانهی بهار میگوییم، که دیو زمستانی دختر بهار را به اسارت برده و زمانی که قهرمان ازلی دختر را آزاد کند، بهار و طراوت باز به جهان برمیگردد، حواسمان هست که دختر بهار باید جهانی باشد. کسی نمیپرسد دختر بهار نامش چیست، از کجا آمده، کودکیاش را چطور گذرانده، چه شکلی دارد و چه دوست میدارد. میدانیم که زیباست و بهار است و همین کفایت میکند. قهرمان ازلی، جسور است و قدرتمند و باز همین کافی است. این، افسانه است. تا زمانی که انسان در جهان وجود داشته باشد، دخترانی که به نوعی اسارت دارند (به سنت، به خانواده، به فقر) میتوانند توسط پسری عاشق آزاد شوند و آنوقت دختر بهار میشود و پسر، قهرمان ازلی. این، بیزمانی و بیمکانی افسانه است.
رگ خواب یک افسانه است، و تمام ویژگیهای یک افسانه را میتوان در آن پیدا کرد. لیلا حاتمی دختری بی هیچ پشتوانه است که به قول خودش، در دنیا فقط سه نفر او را میشناسند. هیچ تعلقی به جامعهاش ندارد. خانهای ندارد، پس به شهر و مکانش هم بیتعلق است. شخصیتی ندارد و تنها علاقهاش در دیدن آگهی تورهای مسافرتی خلاصه میشود. ایتالیا، ژاپن، اسپانیا، یونان. مینا، جهانی است. او حتا به زمان خود هم تعلقی ندارد. بجز یک رخداد آب و هوایی حقیقی که آن هم کارکرد احساسی و نمادین در فیلم دارد، اشاره به روز و تاریخی نمیبینیم. کامران هم همینطور. او نیز هیچ گذشتهای ندارد، خانوادهای ندارد و اگر دارد، هیچ صحبتی دربارهی آن نمیشود، ناگهان از هیچ ظاهر میشود و بعد هم در هیچ ناپدید. هیچکدام اطلاعی از گذشتهی هم ندارند، چون گذشتهای وجود ندارد و همهچیز در یک بیزمانی و بیمکانی در حال رخ دادن است. هرطور زنجیر کردن مینا و کامران به جامعه یا شهر یا زمان، جادوی افسانگی را از رگ خواب میگیرد و نعمتالله این را خوب میداند.
رگ خواب افسانه است، افسانهی تمام دختران سادهای که فریب مردان هوسباز را میخورند و (شاید هم آگاهانه) عاشق میشوند، وابسته میشوند و انتهای این وابستگی یکطرفه نیز همیشه سقوط است. مردانی مانند کامران کسانی هستند که بلدند هر دختری را عاشق خود کنند، و نی مانند مینا کسانی هستند که سادهتر از آنند که معنای شک و فریب را بفهمند. عاشق میشوند چون عاشق شدن را دوست دارند. برای مردهایی مانند کامران، عشق و رابطه نیست که اهمیت دارد. رابطه برای آنها یک بازی قدرت است؛ خود را به چالش میکشند تا ببینند آیا توان به دست آوردن دل دختری را دارند یا نه. برای به دست آوردنش همهی توان خود را به کار میبرند و زمانی که دختر را عاشق خود کردند، بازی دیگر برای آنها تمام است. کامرانها به هدفشان رسیدهاند، در حالی که بازی برای میناها تازه در این لحظه است که شروع میشود. میناها برای ادامهی بازیای که کامرانها آن را تمام شده میدانند التماس میکنند، آنها وابستهی بازی میشوند، وابستهی عاشق بودن و معشوق بودن میشوند و با تمام دل و جان در میدانی حاضر میشوند که حریف دیگر اهمیتی به آن نمیدهد. و چون مینا همهچیز خود را برای بازی هزینه کرده، اگر بازی وجود نداشته باشد، انگار او دیگر وجود ندارد. با رفتن کامران، زیر پای او خالی میشود. جایی برای رفتن ندارد. دستگیرهای برای گرفتن ندارد. خودش به امید یک بازی ابدی تمام پلهای پشت سرش را خراب کرده و حالا که فهمیده هیچوقت بازیای وجود نداشته، چارهای جز سقوط ندارد. او سقوط میکند، تا انتها سقوط میکند. و زمانی که بالاخره تمام بودن بازی را باور میکند، میتواند روی پای خود بایستد و خود را از منجلابی که به آن افتاده بیرون بکشد.
و اینجا، مهمترین ویژگی (و در فیلم رگ خواب، تلخترین ویژگی) افسانه خودش را نشان میدهد. افسانه، یک ویژگی بسیار حیاتی دارد، و آن تکرار است. در افسانه، همهچیز در یک سیکل قرار دارد. بهار به زمستان میرسد و زمستان به بهار. تاریکی به روشنایی و روشنایی به تاریکی. حاصلخیزی به خشکسالی و خشکسالی به حاصلخیزی. قهرمان ازلی هزارانبار دختر بهار را آزاد میکند و سال بعد، دوباره دیو زمستانی او را به اسارت میگیرد. کوبندهترین و تلخترین لحظهی رگ خواب، پایانبندی بینظیر آن است، جایی که این سیکل ناگهان در صورت ما کوبیده میشود.
در اولین پلان فیلم، مینا از شوهرش جدا شده، خانه ندارد، کار ندارد، و بیکس و کار است. وارد یک بازی عشقی میشود و سرانجام، در آخرین پلان فیلم، او را میبینیم که از شوهرش جدا شده، خانه ندارد، کار ندارد، و بیکسوکار است. حتا بیکسوکار تر از قبل. و معنای این تلخترین زهر رگ خواب، یعنی پایانی در کار نیست. دوباره کامرانی خواهد آمد، دوباره مینا عاشق خواهد شد، دوباره کامران خواهد رفت و دوباره مینا سقوط خواهد کرد و سپس بالا خواهد آمد و دلش را با کامران دیگری قسمت خواهد کرد و هربار در این میان چیزی از دست خواهد داد. دل مینا هربار شکستهتر خواهد شد. هربار گذر از این سیکل او را شکستهتر و خردتر و بیکستر خواهد کرد. سادگی مینا در آن پلان و مونولوگ نهایی، که میگوید دیگر بیدار خواهد بود، دیگر چشمهایش را باز خواهد کرد و فریب نخواهد خورد، با انتخاب هوشمندانه شعر و موسیقی فوقالعاده به پوزخند گرفته میشود. رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن - ترک من خراب شبگرد مبتلا کن. در پسزمینهی شعر مولانا، صدای تلخ نعمتالله را میشنوید که میگوید رگ خواب مینا عشق است. او باز هم خواهد خوابید. باز هم چشمهایش را خواهد بست. باز هم بازیچهی کامران خواهد شد.
مینا، نام تمام دختران زجرکشیدهی سادهی عاشق عشق تاریخ است.
زندگی یعنی مفید بودن. برای خودت. برای بقیه. یه بلیت بختآزماییه تا بتونی یه لحظه رنگ آسمون رو ببینی. فقط یه بار ممکنه برندهی این بختآزمایی بشی. یه بار فقط بهت میدن این فرصت رو. که اونقدر بالا بری تا بتونی چشم تو چشم ماه نگاهش کنی. هرچی مفیدتر باشی بالاتر میری. مفید برای خودت. برای بقیه. هرچی بیشتر دوستت داشته باشن یعنی آدم مفیدتری هستی.
چقدر قشنگه محبوب بودن. معروف بودن نه، قدرت داشتن یا مشهور بودن هم نه. محبوب بودن. خیلی قشنگه. وقتی دوستت دارن، حس میکنی اون چیزی هستی که باید باشی. که راه رو درست رفتی انگار. کج نبوده قدمهات.
یکی دیگه از چیزای قشنگ قلم دست گرفتنه. چقدر دوست داشتنیه این طرح و نقش آبی که جون میگیره رو کاغذ بیعمق و بیمعنی. که حرفای دل میشه. که دل سبک میشه به یمن بودش.
کاش کم نیاریم تو جوشیدن. کاش خاموش نشیم. ترس داره این شعلهی سوسوزنِ جوونی. عمری که تند داره میره، مسیری که پرشیبه و بازه و هی نگاه میندازی به پشت سر و میگی: ببین، ببین هیچی نیست اون عقب. چیکار کردی پس؟ کجا رفته جای بیست سال قدمهات رو زمین بکر خدا؟ بگذریم. فکرش رو نکن. الان میخوای چیکار کنی؟ تا وقتی بار به برت هست؟ بعد که خم بشه تنت و صاف بشه مسیر و بمیره شیب جاده، دیگه از پریدن خبری نیست ها. الان که پرشیبه زمین، الان که پر فراز و نشیبه منظره، رفتی قلهها رو بالا؟
ترس ندارم از پیری. ترسم از کودکیه که به باد رفت. ترسم از نوجوونیه که معصوم بود و تلخ به بادش دادن. میترسم از پر شال جوونی، که نرم نرم داره ساز دل سپردن به باد بهار رو میزنه.
کجایی تو؟
چند وقتی بود که ماجرای تلگرام برام یه مقدار جالب شده بود و کنجکاوم کرده بود. برای همین، تحقیق میکردم تا ببینم چه خبره پشت این نرمافزار عجیب و غریب.
شروع ماجرا از اینجاست که، اگه به خاطر داشته باشید، مهمترین قابلیتی که تلگرام رو بین سایر پیامرسانها به محبوبیت رسوند، قابلیت ارسال فایل (با فرمت دلخواه) بود. و جالب اینجا بود که حجمی که میتونید توی تلگرام ارسال کنید، نامحدوده. فایلهای چندین گیگابایتی رو میشه به راحتی توی تلگرام فروارد کرد و انتقال داد. به این اضافه کنید که تلگرام تاریخچهی پیامها رو هم نگه میداره و اگر شما حتا هیستوری پیامهاتون رو با یک نفر پاک بکنید، بعدن دوباره میتونید به اون پیامها رجوع کنید؛ یعنی تلگرام این فایلهای چندین گیگابایتی رو حتا وقتی هیچکدوم از دو طرف ارسال و دریافت کننده روی دستگاهشون نداشته باشن، نگه میداره. اما نکتهی مهمتر، اینه که سرعت آپلود کردن روی و دانلود کردن از تلگرام بسیار بالاست و پایدار هم هست. پیش نمیآد که برای مثال وسط دانلود کردن ناگهانی و بی دلیل خاصی دانلود قطع بشه یا سرعت آپلود و دانلود پایین باشه. نه، آپلود و دانلود در تلگرام به پایدارترین و سریعترین شکلی که اتصال اینترنت شما اجازه میده رخ میده.
معنای این پاراگراف بالا، به طور خلاصه اینه که تلگرام حافظهی ابری بسیار بسیار بسیار بزرگ و قدرتمندی داره. هزینهی نگهداری چنین پایگاهدادهی ابری بزرگ و قدرتمندی، به معنای واقعی کلمه، نجومیه. از طرفی، برای اینکه این سرعت و پایداری رو داشته باشه تلگرام، علاوه بر زیرساختهای فیزیکی قدرتمند نیاز به یک تیم توسعهدهنده و نگهدارندهی بسیار بسیار توانمند هم هست. این شد که به فکر تحقیق دربارهی سازوکار این شرکت افتادم تا ببینم منبع درآمدش چطوره و این تیم قدرتمند و خارقالعاده از کجا دور هم جمع شدن. اما توضیحی که توی سایت تلگرام باهاش مواجه شدم این بود:
We believe in fast and secure messaging that is also 100% free.
Pavel Durov, who shares our vision, supplied Telegram with a generous donation, so we have quite enough money for the time being. If Telegram runs out, we will introduce non-essential paid options to support the infrastructure and finance developer salaries. But making profits will never be a goal for Telegram.
با در نظر گرفتن اینکه عمر تلگرام به سه سال و نیم میرسه، هزینهی نگهداری چنین زیرساختهای فوقعظیمی چنان نجومیه که این متن چیزی بیشتر از یک شوخی خندهدار نیست. دو برادر روس ناگهان تصمیم بگیرن برن آلمان و برای رضای خدا میلیونها دلار از جیب خودشون خرج کنن و پای هیچ درآمدی هم وسط نباشه تا مردم جهان بتونن یه نرمافزار پیامرسان رایگان داشته باشن؟
اول به این قضیه خوشبینانه نگاه کردم و گفتم لابد این متن دروغه و تلگرام هم مثل تمام شرکتهای رایانش و حافظهی ابری داره از دادهکاوی و تحلیل اطلاعات کاربرهاش و فروختن اونها پول در میآره. اما این چند وقت متوجه چیزی شدم که نگاه خوشبینانه رو از بین برد و ایدهی بدبینانه رو شدیدن تقویت کرد.
تلگرام هم مثل وایبر خدابیامرز، چند وقتی میشه که شروع کرده به تولید استیکرهای خودش و منتشر کردن اونها. توی این بستهی استیکرها که میگشتم، متوجه شدم بعضی از استیکرهای بعضی بستهها یه مقدار زشت و ناشایسته، و حقیقتش زیاد خوشم نیومد، اما باز خوشبینی به خرج دادم و در حد یه شیطنت بیادبانه بهش نگاه کردم. ولی امروز وقتی دوباره پیام تلگرام رو که خبر از منتشر شدن بستههای جدید استیکرش داده بود دیدم و بستههای جدید رو زیر و رو کردم، متوجه شدم این استیکرهای زشت بسیار هم از نظر تعداد و هم از نظر شدت وقاحت گسترش پیدا کرده، تا جایی که چند بستهی «علنن س.ک.سی» و یکی دو بستهی علنن «پو.رنوگرافیک» دیدم و میشه گفت مطمءن شدم که خوشبینانه نگاه کردن به ماجرای این تلگرام، دیگه کار عاقلانهای نیست.
شرکتی که افتخارش به اینه که صد میلیون کاربر داره، آیا انقدر بیملاحظهست که نمیدونه نباید محتوای پو.رنوگرافیک تولید کنه، چون ممکنه برای جمع کثیری از مخاطبهاش نامناسب و ناراحت کننده باشه؟ این مطلب رو هرکسی میدونه؛ فکر نمیکنم توی این مطلب اختلاف نظری داشته باشیم. پس چرا یک شرکت جهانی که جزو یکی از پرجمعیتترین پیامرسانها محسوب میشه، باید انقدر بیملاحظه باشه نسبت به مخاطبهاش، و انقدر راحت به خودش اجازه بده استیکرهایی با موضوع شیطانپرستی و پو.رن و مسایل جنسی و توهین به ادیان (شوخی نمیکنم، میتونید توی لیست استیکرهای تلگرامتون ببینید!) تولید کنه؟ آیا نمیدونه که از بچههای ۱۰ ساله تا بزرگهای ۷۰ ساله دارن از این نرمافزار استفاده میکنن؟
دلیلش. فکر نمیکنم نیازی به توضیح داشته باشه.
صرفن حس کردم باید بگم.
یا علی.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
این لیست استیکرهاییه که توی متن عرض کردم.
https://www.artstation.com/artwork/xoYA1
این مجموعه بسته، به نام بستههای استیکر با موضوع اساطیر و افسانههاست. آیا ما اونقدر افسانه و اسطوره کم داریم که باید از این شخصیتها استفاده بشه؟ بافومث، لیلیث، لوکی؟ بجز لپرکان (که اون هم اگر بدبینانه نگاه کنیم نماد حرص و طمعه) کدوم یکی از این اساطیر نماد و نشونهی خوبی هستن و شخصیت خوبی دارن؟
https://stickersearch.net/telegram/packs/cheerleader-girl
یک بستهی دیگه هم هست که متاسفانه توی اینترنت پیداش نکردم. لطفن برید و توی لیست آخرین استیکرهایی که تلگرام منتشر کرده، به نام زیگموند فروید ببینیدش.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
یه نگاهی هم بندازید به دور و برتون، ببینید چقدر خودتون و اطرافیانتون چقدر از کاراتون رو با تلگرام انجام نمیدید/نمیدند. ببینید که چقدر وابستهی تلگرام هستیم. ما و تمام ارتباطهامون.
درباره این سایت